کد مطلب:235158 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:351

موسی و فرعون
همان گونه كه موسی بن عمران، در برابر فرعون... همانند هامان و قارون

ایستادگی كرده بود، موسی بن جعفر نیز در برابر هارون الرشید با صلابت ایستادگی كرد... همان هارونی كه جدش پیش از این گفته بود: من، تنها سلطان خداوند بر روی زمین هستم و چنین ادعا كرد كه او سایبان آسمان بر روی زمین و مشیت و اراده ی الهی است! از این رو موسی به امر خداوند، به پا خاست تا به هارون بگوید: هرگز چنین نیست. او آمده است تا فدك را باز پس گیرد... همان فدكی كه در روزگاری تكه زمین كوچكی بود كه آسمان، بر فاطمه ارزانی داشته بود تا به عنوان مهریه و میراث او قلمداد گردد و از این پس سمبل میراث به یغما رفته و حق پایمال شده و نماد تمامی سرزمین اسلامی باشد.... از این روی، فاطمه دختر محمد (صلی الله علیه و آله) بر پای خاست تا حق خویش را در مورد فدك مطالبه كند. فدك، در فراز زمین در جغرافیا... چه كوچك و در نقشه ی تاریخ چه بزرگ است؟! سرتاسر شهر به لرزه درآمد... موسی آمده بود تا میراث جده ی پاكدامن خویش را مطالبه كند... آمده بود تا فدك را با حدود عجیب و غریبش



[ صفحه 8]



باز پس بگیرد! از عدن تا سمرقند و از آفریقا تا سیف البحر كه ارمنستان و... را در بر می گرفت. آتش حقد و كینه، در درون هارون، شعله ور شد... موسی تاج و تخت او، گنجینه ها، كاخ ها و حكومت و دولتش را تهدید می كرد... فاطمه ی شش ساله، چشم امید به بازگشت پدر بسته بود. پدری كه به هنگام طلوع خورشید از خانه خارج شده بود و هنوز بازنگشته بود. تنها فاطمه چشم به راه بازگشت مرد گندمگونی نبود كه در رخسارش هاله ای از نبوت موج می زد... بلكه تمامی شهر، چشم به خواسته ی موسی از هارون دوخته بود. فاطمه در كنار برادرش، علی كه چهره اش آسمانی را می ماند كه ابرهایی غمبار در آن موج می زند. چشم به راه بازگشت پدر بود. فاطمه فهمیده بود كه پدرش از دیدگان پنهان خواهد شد و شاید دیگر بازنگردد... و ای بسا دیگر او را نخواهد دید و صدای گرمابخش او را نخواهد شنید... فاطمه احساس سرما كرد... احساس كرد بیم و هراس، اعماق درونش را آكنده ساخته است... و حزن و اندوه دیدگانش را پر از اشك ساخت. موج های حزن و اندوه از لرزش های شادمانی و سرور، تأثیر گذارتر است... و چاله های عمیقی را در ذهن به وجود می آورد... و هیچ چیز همچون تصاویر یتیمی در دنیای كودك بی گناه و معصوم جاودانه نمی شود... فاطمه مادرش را از دست داده بود در حالی كه هنوز كودكی بیش نبود... در همین حال شاهد توفان بود... توفان سرنوشت... آن هنگامی كه دستان



[ صفحه 9]



پلید تندخویان، پدر مهربانش را از دامان اهل و عیالش گرفتند و دست و پایش را زنجیر كردند. فاطمه به برادرش نگریست... چنین تصور كرد كه آسمانی پر از ابر را می نگرد. تنها خداوند از گسترده ی محبت و عشقی كه چشمه سارهای صاف و زلالش در دل فاطمه می جوشید، آگاه است... فاطمه ای كه با همین چشمانش شاهد توفان تلخبار روزگار بوده است. روزگار پراكندگی... گاه آوارگی، آغاز شده بود... روزگاری كه اتهام زندیق بودن از گفتن این سخن كه این فرد، از فرزندان علی و نوادگان محمد است بسیار آسان تر بود... هارون از موسی بیمناك بود... از سخنانش می هراسید... سخنانش پژواك سخنان محمد و خطابه های آتشین علی بود. فاطمه، از دور دست به بدرقه ی كاروانی رفته بود كه راه بصره را پیش گرفته بود... قلبش برای گنبدی می تپید كه شمشیرها و نیزه ها آن را در بر گرفته بودند... قلبش ره به خطا نمی برد... كاروان در افق دوردست پنهان شد... و آسمان، پیوسته و به آرامی باران می تراوید... فاطمه به همراه برادرش علی بازگشت... به منزلی بازگشت كه در آن سپیده دم ابری، خیمه گاهی را می ماند كه بادهای سرد زمستانی آن را از هم دریده باشد. پدر به سفر رفته بود... و عمود خیمه به زیر آمده بود... صلح و صفا كوچیده بود... و ای بسا بدون بازگشت...



[ صفحه 10]



فاطمه به آسمان سراسر ابری و بارانی نگریست... اشك های كودكانه از دیدگانش جاری شد... اشك هایی همچون بارانی اندوهبار كه به آرامی و در حال سكوت می بارد. وای كه سوز و گداز یتیمی در دل یتیمان چه می كند... و امان از قساوت زمهریر و سرما، سرمای بیم و هراس... هراس از مجهول. هنگامی كه پدر به سفر می رود، دنیا سرد و برفی می شود... دنیای بدون خورشید... بدون گرما و نور.



[ صفحه 11]